رفتـم کـه از دیـوانه بـازی دست بردارم

[RB:Rozblog_Dynamic_Code] [RB:Rozblog_Js]

 

http://i6.tinypic.com/243ouqd.jpg

 

رفتـم کـه از دیـوانه بـازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

وا کرد درهای قفس را ... گفت : مختاری... !
ترجیـح دادم دست روی دست بگـذارم

بیـزارم از وقتی که آزادم کند ... ای وای... !
- روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم -

این پا و آن پا کرد ؛ گفتـم دوستم دارد
امــا نگـو سر در نمـی آورده از کـارم... !

از یال و کـوپالم خجالت می کشم امـــا
بازیـچه ی آهو شدن را دوست مـی دارم

با خـود نشستم مو به مـو یاد آوری کردم
از خـواب های روز در شب هـای بیـدارم

من چای می خوردم ؛ به نوبت شعر می خواندند
تا صبح ، عکس سایه و سعدی به دیوارم !

 

از :

مهدی فرجی

 

 

 



  • نویسنده : Tahereh.Jalali
  • بازدید : 442بار
  • انتشار : یک شنبه 17 خرداد 1394 - 20:33